نمی دانم تو میدانی دل من در هوای دیدنت بی تاب گردیده ، سراپای وجودم در فراقت آب گردیده
نمی دانم تو میدانی ز هجرت دیدگانم همچو دریایی پر ز خون گشته ، غم و دردم فزون گشته و اکنون درون بسترم همچو شمع می سوزم
برای دیدن رویت دو چشم اشکبارم را به روی ماه می دوزم و با او از غم و درد درونم راز میگویم
نمی دانم تو می دانی درون بسترم من سخت می گریم و اکنون در فضای خاطرم می پیچد که بی تو می میرم
جز تو ای دور از من از همه بیزارم
فقط اجازه بده هرم نفسات رو داشته باشم
فقط اجازه بده دلم برات تنگ بشه
فقط اجازه بده دلم مال تو باشه
فقط اجازه بده عزیزم باشی
همین کافیه فقط اجازه بده دوستت داشته باشم
خیلی خودمو به در و دیوار زدم خیلی تلاش می کردم یه راهی پیدا کنم تا بتونم نفس بکشم
هزار بار این یه وجب جا رو با قدمهام شمرده بودم 20 تا طول 15 تاعرض .
از حفظ بودم صدای پاشو .ریتم قدمهاش برام اشنا بود .
گوشامو تیز کردم صدای پاش می اومد از راه پله اومد بالا ... من در اخر سمت چپ بودم
قلبم داشت می اومد توی حلقم
درو باز کرد ...
سلام
سلام عزیزم
خوبی؟
اره قربونت برم تو چطوری؟
اوضاعت ؟
می گذرونم عزیزی . تو چی؟ یه وقت خودتو خسته نکنی
منم بد نیستم . امیدوارم روز خوبی داشته باشی . خدا نگهدار
به امید دیدار گلم
همین بود سهم هر روز من از زندانبانی که عاشقش بودم.